سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 


در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]

سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان

همسر شهید کلاهدوز می‌گوید: از همان موقعی که ازدواج کردیم هم، به هنر علاقه داشت. نجاری بلد بود. خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را می خواندم، کیف می کردم از خطش. نقاشی هم می کرد.

شهید یوسف کلاهدوز

شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند.

شهید کلاهدوز در تاریخ اول دی ماه سال 1325 در شهرستان شهید پرور قوچان متولد شد و در 29 تیر 1352 با زهرا موزرآنی ازدواج کرد. وی در 8 مهر ماه سال 1360 در سانحه سقوط هواپیما به شهادت رسید.

همسر شهید کلاهدوز از خاطرات زندگی خود با او می‌گوید: یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می گرفت، نه به کار خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمی کردم، خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی منظم بودم. چون زندگیم را خیلی دوست داشتم. گاهی می گفت: «تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا! چه قدر به این چیزها اهمیت می دی؟ هر چی شد می خوریم دیگه». خوش حال تر می شد، اگر می نشستم و چهارتا کتاب می خواندم. می گفت زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمرهای زندگی نکن که از مطالعه ات بمونی.

اوایل که زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم، بیش تر از پدرم که توی این چیزها وارد بود، دستور پخت غذاهای مختلف را می گرفتم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود، با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف آمد. رفتم غذا را بکشم، دیدم آش شده. سیب زمینی ها له شده بودند و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف. رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر گریه.

یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چندبار که صدایم کرد، آمدم بیرون. چشم هایم پف کرده و قرمز بود. ترسید. گفت: چی شده زهرا؟ من هم قضیه را برایش گفتم. هیچ بهم نخندید. خودش غذا را کشید و خورد. آن قدر به به و چه چه کرد که یادم رفت غذا چی شده.

خواستم بروم ظرف ها را بشویم، که گفت بشین برایت از آشپزی خودم تعریف کنم:

ادامه مطلب 

کلمات کلیدی :: شهید، سبک زندگی، یوسف کلاهدوز، همسر شهید، قوچان
:: تعداد بازدید :

نویسنده : راوی
تاریخ : 93/4/19:: 12:6 صبح