ایام فاطمیه بود. راهروهای بیمارستان هم سیاه پوش شده بودند. صدای دسته و عزاداری از پنجره باز اتاق می آمد. غمگین و بی حوصله روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود کتابی را که برایش آورده بودند تا بخواند را برداشت. روی جلدش را چند دقیقه ای با دقت نگاه کرد (گزیده فرهنگ نامه جبهه انقلاب اسلامی ایران در جنگ تحمیلی. جلد 1. آداب و رسوم. نوشته: سید مهدی فهیمی. نشر پایداری". "فرهنگ جبهه)
یاد آن روزها افتاد لحظه ای چشمانش را بست. خاطرات مثل برق و باد از جلوی چشمش گذشتند : شب های عملیات ، شوخی ها و خنده ها ، دوستان شهیدش ، قمقمه های خالی ، بمب های شیمیایی ، تاول های آزار دهنده ، زخم زبان های بعد از جنگ ، بی خوابی های شبانه ، سرفه های مکرر همه و همه ...
چشم هایش پر از اشک شد . یاد حرف دکتر افتاد. گفته بود گریه برایت خوب نیست . نباید استرس داشته باشی . نباید هیجانی بشی .
اشک ها رو پاک کرد و شروع به خوندن کتاب کرد همینطور خوند و خوند تا رسید به این جا :
فکه یا مکه، اصلاً چه فرقی می کند، بگو عشق آباد، سعادت آباد، مدینه ی فاضله، بیت الله ثانی، مهم این است که احرام ببندی و هروله کنی تا قتلگاه و قربانگاه آوینی.
فکه یعنی خاطرات سرخ فتح المبین، طریق القدس، والفجر مقدماتی.
فکه یعنی حسن باقری، مجید بقائی، یعنی بوی پیراهن یوسف و بوی عشق.
دم دمای ظهر بود که در ارتفاع 112 در جستجوی یافتن پیکر شهدا بودیم شهیدی پیدا نمی شد.خسته شده بودیم صدای اذان ظهر از بلند گوی مقر به گوشمان خورد.گفتیم کار را تعطیل کنیم و برای ناهار و نماز به مقر برویم.آماده که شدیم،رفتم تا دستگاه بیل مکانیکی را خاموش کنم.انگار کسی به آدم چیزی بگوید.گفتم یک بیل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش کنم.پاکت بیل را در خاک فرو بردم و آوردم بالا،خواستم دستگاه را خاموش کنم تا بروم پایین،ناگهان دیدم پیکر یک شهید در پاکت بیل پیدا شده.رفتم جلوی بیل.پیکر شهید کاملا داخل پاکت بیل خوابیده بود.یعنی بیل که زده بودم بدن او آمده بود داخل پاکت.خاک ها را که خالی کردیم،جمجمه اش پیدا شد.پلاک را که دور گردنش بود در آوردیم،یک قمقمه آب پهلویش بود که سنگین بود.در آن را باز کردیم دیدیم آب زلالی در آن موجود است.شهید را که به مقر بردیم،سید میر طاهری با آب آن قمقمه روزه اش را افطار کرد.آبی زلال! انگار نه انگار که ده سال داخل قمقمه و زیر خاک مانده باشد.
16 ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گروهان شد. لیاقتهایش او را فرمانده گردانی کرد که به نام فرمانده جناح چپ سپاه سیدالشهدا علیهالسلام یعنی حبیب ابن مظاهر زینت داده شده بود و مدتی بعد هم فرمانده گردان "شهادت" لشکر 27 محمدرسول الله...
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. یادگاری های زیادی از جنگ داشت. از تیر و ترکش تا شیمیایی! درصد جانبازی او را باید از تعداد سرفه هایش و خونی که بعد از سرفه ها دستمال همراه او را رنگین می کرد شمرد؛ مظنه نه در دستان کارکنان جنگ ندیده "بنیاد" است و نه...
این آخریها داروهایش او را "تحریم" کرده بودند. آنها هم برای او کلاس می گذاشتند، مثل همان کارکنان جنگ ندیده بنیاد: "مگر برای ده روز بیشتر زنده ماندن او، اینقدر باید هزینه از "بیت المال(!)" بدهیم!"
غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه پرید؛ گمنامی را از بانوی شلمچه به ارث برده بود. به خاطر همین خیلی "مادری" بود. بیشتر از مردم، لوله های کپسول اکسیژن درد او را می شناختند و غمخوارش بودند، همان طور که صدای هق هق گریههای غریبش را کسی نشنید جز در و دیوار خانه اش.
"تنها"ترین سردار بود، اما سردار نبود سر "دار" بود. سر و سرّی هم با "آقا" داشت. می گفت نباشم آن روزی که زبانم لال "آقا" نباشد.
با غربتش نشان داد که می شود سردار بود اما در قرچک ورامین زندگی کرد، می توان سردار بود اما کسی در اطرافت پرسه نزند، می توان سردار بود اما تنهایت بگذارند، می توان سردار بود و کنج خانه ات جان بدهی و جنازه ات هم سه روز توی خانه ات بماند و مأموران دلسور آتش نشانی به دادش برسند!
"اتل متل یه بابا" کلیپی زیبا و تأثیرگذار ساخته شده توسط گروه نصر تی وی برگی از زندگی غریبانه این جانباز شهید در ادامه منتشر می شود.
سحر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، مدام به این فکرمیکردم که آیا شهدا به ما نگاه میکنند؟ اصلاً این که میگوید شهدا زندهاند یعنی چی؟
علت مشغله ی فکرم این بود که نگران مصطفی بودم. مصطفی درس میخواند و چشمهایش به شدّت ضعیف بودند. با خودم میگفتم با این وضع اگر نتواند درسش را خوب بخواند، مردم میگویند این هم از پسر شهید... درس نخواند و...
همین مسئله فکرم را به خود مشغول کرده بود که آیا شهدا به خانوادههایشان نظر میکنند یا نه؟
بعد از نماز صبح، خوابیدم. خواب دیدم یکی از آشناهایمان که فرزندش از دنیا رفته، خواست او را به بهشت زهرا برسانم که برود به مزار فرزندش. قبول کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و او را به طرف گلزار شهدا بردم. نرسیده به قبور شهدا، دیدم کاروانی از خانمها آمدهاند آنجا نشستهاند و دارند صبحانه میخوردند. از راه دور بشقابهای پنیر را جلویشان میدیدم. رو به خانمی که توی ماشین بود، گفتم: زود پیاده شو؛ من باید قبل از اینکه این خانمها متوجه حضورم شوند، از اینجا بروم.
اگر اینها من را بشناسند، قطعاً میخواهند که بروم در جمعشان و برایشان صحبت کنم. همین که آمدم دور بزنم و برگردم، متوجه شدم یک نفر از بین جمعیتِ خانمها بلند شد و گفت: حاج خانم! بیا. شناختندت.
گفتم: ببخشید. من میروم و دوباره برمیگردم. در تصور خودم میخواستم به خانه برگردم تا لباس رسمی بپوشم و دوباره بروم به گلزار شهدا. بین راه نگاهی به لباسم انداختم و دیدم لباس مناسبی به تن دارم. به طرف گلزار شهدا برگشتم. در راه برگشت، نرسیده به گلزار شهدا، دیدم اطراف کوچهی منتهی به گلزار شهدا را سراسر گل لاله گذاشتهاند. چند طبقه از گل لالهی زرد و قرمز و سفید. با خودم گفتم از بین این گلها که نمیشود با ماشین عبور کرد. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده به سمت گلزار شهدا راه افتادم. ناگهان متوجه شدم خانمهایی که تا چند لحظه قبل توی گلزار شهدا نشسته بودند، آمدهاند به صورت منظم دو طرف کوچه نشستهاند. من هم بالای آن جلسه نشستم. همسر یکی از شهدا را که میشناختم، آمد کنارم نشست. داشتم با او احوالپرسی میکردم که متوجه شدم یک نفر دیگر کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانهام. همین که به دست نگاه کردم، متوجه شدم دست یک مرد است. از همسر شهید پرسیدم: این دست چه کسی است که روی شانهی من است؟ گفت: نمیدانم. سرم را به طرف صاحبِ دست برگرداندم. لباس فرم سپاه پوشیده بود. همین که لباس سپاه را دیدم، از ذهنم گذشت که نکند حاج یونس باشد. به صورتش نگاه کردم؛ حاج یونس بود. فریاد کشیدم و با گریه گفتم: یونس کجا بودی؟ خیلی دلمان برایت تنگ شده. چرا نمیآیی؟ چرا نمیآیی بهمان سر بزنی؟ همین طور که فریاد میزدم و با حاج یونس حرف میزدم، پرسید: مگر شما مشهد نبودید؟ گفتم: بله، چه طور؟ دوباره پرسید: ماه شعبان مشهد بودید؟ گفتم: بله. گفت: من همه جا همراهت بودم. این را که گفت، دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم تو اگر همه جا همراه ما بودی، چرا خودت را به ما نشان ندادی؟ گفت من سه دفعه شخصاً آمدم پیشتان. اگر مصطفی و فاطمه و تو را صدا میزدم، شما از من میپرسیدید که از کجا میشناسمتان. به همین خاطر اسمتان را صدا نزدم. اما سه دفعه شخصاً آمدم پیشتان. از موقعی که از اینجا حرکت کردید، تا موقعی که دوباره به خانه برگشتید، من همراهتان بودم... مگر تهران نبودید؟ مگر نرفتید قم؟ این را که گفت، شروع کردم به فریاد زدن و از خواب بیدار شدم. دفعات قبل، هر وقت حاجی را توی خواب دیده بودم، فقط چند کلمه حرف زده بود. این اولین باری بود که اینقدر طولانی با من صحبت میکرد.
پ.ن: راوی این خاطره سرکار خانم، همسر محترم شهید حاج یونس زنگیآبادی هستند و این مطلب با اخذ اجازه از خودشان منتشر میشود.
اینجا فکه است، سرزمینی رملی، با شن های روان.
فکه یا مکه، اصلاً چه فرقی می کند، بگو عشق آباد، سعادت آباد، مدینه ی فاضله، بیت الله ثانی، مهم این است که احرام ببندی و هروله کنی تا قتلگاه و قربانگاه آوینی.
فکه یعنی خاطرات سرخ فتح المبین، طریق القدس، والفجر مقدماتی.
فکه یعنی حسن باقری، مجید بقائی، یعنی بوی پیراهن یوسف و بوی عشق.
فکه یعنی سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم.
فکه یعنی داغ بر جگر لاله های سرخ تر از سرخ.
فکه یعنی از فرش تا عرش.
فکه یعنی ...
کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :