وادع با مادر
برف شدیدی میآید. محمد را در میان نوجوانانی که در آن سوز و سرما در مسجد جمکران دیده میشوند، میبینم. همه به نیت دیدن امام زمان (عج) و تقرب به او در آن جا جمع شدهاند. در این میان، محمد شور و حال دیگری دارد و سجدههایش با همه متفاوت است.
پیش میروم، باز هم اوست که زودتر از همه جواب سلامم را میدهد و بعد از چند لحظه، سر صحبتمان باز میشود. دلم نمیخواهد مزاحم نماز و دعایش شوم؛ اما او میگوید: «دلم برای جبهه تنگ شده است؛ برای بچههای خوب جبهه... دلم میخواهد از این حصارها ببرم...».
بغضش میترکد و اشکش جاری میشود: «خیلی که دلم میگیرد این جا میآیم تا دعا کنم خدا شهادت را نصیبم کند». نمنم باران، لحظهها را خیس میکند. صدای سوت قطار در فضای راهآهن قم شنیده میشود. آخرین مسافرین - که بیشتر آنها رزمنده هستند - سوار میشوند. تصویر محمد را با چفیهای که تا چند دقیقه پیش سجادهی سادهی عبادتش بود، در قاب پنجرهی قطار میبینم، با لبخندی که هرگز از چهرهاش جدا نمیشود، برای مادر و همهی دوستانش با شادی دست تکان میدهد؛ گویی ماهها در انتظار این لحظه بوده است.
ناگهان محمد با سرعت پیاده میشود و به طرف مادرش میدود،...
وادع با مادر
برف شدیدی میآید. محمد را در میان نوجوانانی که در آن سوز و سرما در مسجد جمکران دیده میشوند، میبینم. همه به نیت دیدن امام زمان (عج) و تقرب به او در آن جا جمع شدهاند. در این میان، محمد شور و حال دیگری دارد و سجدههایش با همه متفاوت است.
پیش میروم، باز هم اوست که زودتر از همه جواب سلامم را میدهد و بعد از چند لحظه، سر صحبتمان باز میشود. دلم نمیخواهد مزاحم نماز و دعایش شوم؛ اما او میگوید: «دلم برای جبهه تنگ شده است؛ برای بچههای خوب جبهه... دلم میخواهد از این حصارها ببرم...».
بغضش میترکد و اشکش جاری میشود: «خیلی که دلم میگیرد این جا میآیم تا دعا کنم خدا شهادت را نصیبم کند». نمنم باران، لحظهها را خیس میکند. صدای سوت قطار در فضای راهآهن قم شنیده میشود. آخرین مسافرین - که بیشتر آنها رزمنده هستند - سوار میشوند. تصویر محمد را با چفیهای که تا چند دقیقه پیش سجادهی سادهی عبادتش بود، در قاب پنجرهی قطار میبینم، با لبخندی که هرگز از چهرهاش جدا نمیشود، برای مادر و همهی دوستانش با شادی دست تکان میدهد؛ گویی ماهها در انتظار این لحظه بوده است.
ناگهان محمد با سرعت پیاده میشود و به طرف مادرش میدود،گویا با مادر حرفی دارد که هنوز ناگفته مانده است؛ مادر و پسر برای لحظاتی یکدیگر را در آغوش میگیرند. محمد مادرش را غرق بوسه میکند و برای یادگاری، چفیهاش را به دور گردن مادرش میاندازد. مادر چهرهی او را با مهربانی میبوسد و چفیه را دوباره با دست خودش به گردن پسرش میپیچد. اشک در چشمان محمد حلقه میزند و مادر و پسر بقیهی حرفهایشان را با نمنم بارش اشک بازگو میکنند.
صدای سوت قطار برای آخرین بار شنیده میشود و محمد را میبینم که از پشت پنچرهی قطار، دستش را به علامت پیروزی برای همه تکان میدهد. قطار حرکت میکند و در تونلی از تاریکی شب فرومیرود. چشمهای خیس بارانی، رد قطار را تا آخرین لحظه تعقیب میکند؛ باران شدیدتر شده است.
درخواست شهادت از خداوند
شب عجیبی است. سکوت، خلوت و خاموشی شب، همه را به خود دعوت میکند و این فرمانده گردان است که سخن میگوید و بچهها گریه میکنند. گهگاه بغضی گلوی فرمانده را میفشارد و جلوی تکلمش را میگیرد. از آن شبهایی است که دل آدم برای یک جرعه از روضهی امام حسین علیهالسلام بیتابی میکند.
- بچهها! شاید این آخرین دیدار ما باشد... بیایید یکدیگر را حلال کنیم... اگر کسی شهید شد باید قول بدهد از دیگران شفاعت کند...
صدای گریهی بچهها بلندتر میشود و در این میان، حالت محمد چشمگیر است. اگر کسی در آن شب، نزدیک او نشسته بود، صدای زمزمهی او را میشنید: «اللهم رزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک».
با خودت فکر میکنی این زمزمه چقدر آشنا است، بارها وقتی در سکوت شب از کنار چادر و یا سنگر محمد گذشتهای، این زمزمهها را از او شنیدهای. دلت میخواهد مثل او پیشانی را روی مهر بگذاری و ناله کنی: «الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و...».
همهی بچهها سوار بر خودروها و در نزدیکی خط اول پیاده میشوند. ناگهان آرامش شب با رگبار گلولهها و انفجار خمپارهها آشفته میشود و تا طلوع سپیده، آتش به شدت ادامه مییابد. با طلوع صبح، پیروزی برای رزمندگان اسلام رقم خورده است.
شرکت محمد در تشییع پیکر شهیدان
عملیات که تمام میشود، بچهها پایانی (تسویه حساب) میگیرند و به خانه برمیگردند. کارهای زیادی دارند؛ دیدار با دوستان و خانواده؛ به خاک سپردن شهیدان؛ رونق دادن به مجالس ختم آنها؛ دلداری دادن به خانوادههایشان و سرزدن به بچههایی که مجروح شدهاند و...
از این پس، هر شب جمعه از دور، کسی را میبینی که بر سر قبر شهیدان نشسته است و با آنها راز دل میگوید. اگر نزدیکتر شوی، او را میشناسی و صدای زمزمهاش را میشنوی؛ محمد است که گویی با خودش میگوید:
رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوشا آن دم که نوبت بر من آید
شهدای عملیات خیبر را فردا تشییع میکنند؛ اما محمد که خودش در این عملیات مجروح شده است، احساس بیقراری میکند و نمیتواند روی تخت بیمارستان بماند. آن قدر اصرار میکند که همه تسلیم میشوند و فردا او را میبینی که عصا زیر بغل در حالی که دست دیگرش در دست من است، پشت سر تابوت شهیدان قدم برمیدارد. هر کاری میکنم حاضر نمیشود سوار ماشین یا موتور شود و با همان حالت، تمام راه را پیاده به دنبال یاران شهیدش میآید.
شرکت در کنکور
مدتها است که پای محمد خوب شده است. با این که میتواند از سهمیهی رزمندگان استفاده کند؛ اما به عنوان داوطلب عادی در کنکور شرکت میکند و در رشتهی مهندسی دانشگاه اصفهان قبول میشود؛ ترم اول را با موفقیت میگذراند؛ اما هیچ چیز نمیتواند این پرندهی بیتاب را نگه دارد.
آخرین دیدار
کربلای پنچ که فرامیرسد، دیگر طاقت نمیآورد، میگوید: «آمدهام با شما خداحافظی کنم...».
چهرهاش را که از شرم، گل انداخته است به زیر میاندازد:
- شاید این آخرین دیدار ما باشد...
این جمله را که میشنوم، دلم میلرزد، بیطاقت میشوم و اشک در چشمانم حلقه میزند. سرش را بلند میکند و نگاهش را برای لحظاتی به چشمانم میدوزد. از حالتی که در چشمانش هست، بیتاب میشوم و او اشکهایم را پاک میکند.
آخرین شبی را که در خانهی ما گذراند، از یاد نخواهم برد. ندیدم آن شب را بخوابد، تمام شب صدای مناجات و قرآنش را میشنیدم. در آن شب هم نماز شبش ترک نشد. در این فکر هستم که باید خودم را برای فردا آماده کنم تا بار سنگین وداع دیگری را بر شانههای لرزانم تحمل کنم.
محمد بار دیگر به جبهه میرود و این بار تنها نیست، علی برادرش هم با او است. تقدیر این است که این دو برادر شانه بر شانهی هم، به سوی میادین نبرد سفر کنند.
لبخند جاودانه
عاقبت، لحظهای که باور نمیکردی، چون صاعقه بر سرت فرود میآید... دوباره «یا حسین!» و «شهیدان زندهاند!»، خیابانهای شهر را پر کرده است. تابوت شهدا روی دستها موج برمیدارد و تو در میان سیل جمعیت و در میان تابوتهای سرخی که در میان اشک و آه تشییع میشوند، به دنبال گمشدهای میگردی و لحظهای بعد شانههایت را به تابوتی میسپاری که به نرمی، روی طوفان دستها به سوی ساحل آرامش در حرکت است و وقتی از نفس میافتی، نگاهت از پس پردههای اشک، روی تصویری با تبسمی صمیمی و آشنا خیره میشود.
تمام خاطرات روزهایی که با محمد در جبهه بودهای، در پیش چشمت مجسم میشود و یادهای زلال و خاطرات خوبی که از او داری، در ذهن خستهات میگذرد. دلت میخواهد همدردی باشد و سر بر شانههایش بگذاری. نگاهت را به اطراف میفرستی و در میان موج جمعیت، پدر شهید «محمد شاهینی» را میبینی که سر بلند ایستاده است و غم شهادت دو فرزندش را چون کوه تحمل میکند. متانت چهره این فرد روحانی، اندکی تسلیات میدهد.
در گلزار شهدا، نسیم، پرچمهای سرخ و سبز «یا حسین علیهالسلام!» و «یا زهرا علیهاالسلام!» را تکان میدهد و پیکرهای به خون خفته را به بوسه میگیرد. برای آخرین بار چهرهی محمد را میبینی که چه آسوده و آرام خفته است. گویی وقت پاک کردن آخرین لبخند را از چهرهاش نداشته است. با خود میاندیشم؛ آیا هرگز این چهره و این لبخند را از یاد خواهم برد؟ (نشریهی 19 دی، ش 156، 6 / 4 / 81، ص 7.)
کلمات کلیدی ::
شهید
:: تعداد بازدید :