شهید محمد حسین یوسف الهی : قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در سال 1340 هجری شمسی در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند . علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگی سراسر معنوی او برای همه کسانی که اهل حق و حقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است.
اسم شهید:
گفت: من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و اون رو مدیون پدر و مادر هستم؛ می دونی چیه؟ گفتم: نه، چی می تونه باشه؟
گفت: از اسم خودم. هر وقت اسم خودم رو می شنوم، یا زمانی که کسی من رو به این اسم صدا می زنه، خیلی لذّت می برم.
شناسایی:
اولین بار بود که با بچّه های اطلاعات می رفتم شناسایی. موقع برگشت، به خطّ خودی که نزدیک شدیم، دیدم همه شان یک گوشه به سجده رفتند و بعد، دو رکعت نماز خواندند.
وقتی علتش را پرسیدم، محمّد حسین گفت: سجده ی شکر بچّه هاست؛ کار هر شب شونه.
هوا طوفانی شد؛ به قدری که چشم، چشم را نمی دید. هر قدر اصرار کردم که نرود، فایده نداشت. گفت: نه، همین الآن باید برم شناسایی.
چند لحظه بعد از رفتنش، هوا کاملاً صاف شد. با دوربین که نگاه می کردم، دیدم وسط کانال عراقی هاست. یکهو پرید بیرون و دوید به طرف خط خودی. شمردم، حدود 75 خمپاره ی شصت اطرافش خورد. تا برسد به خطّ خودی، یک لحظه هم لبخند از روی لبش دور نشد؛ می دوید و می خندید.
موقع شناسایی، ترکش به گلویش خورد.
تا 3 ماه هیچ صدایی ازش شنیده نمی شد. برای فهمیدن حرف هایش لب خوانی می کردیم.
توی این مدت، هر بار حالش را پرسیدم، با ایما و اشاره می گفت: خوبم، خوبِ خوب !مسئول اکیپ شناسایی بود. وقتی از شناسایی برگشت، گفت: بچّه ها امشب یه اتفاقی عجیب افتاد. وارد میدان که شدم، به معبر عراقی ها خوردم؛ پشت بندش خودشون هم سر رسیدند. اون قدر بهم نزدیک بودن که هیچ کاری نمی تونستم بکنم؛ روی زمین خوابیدم و «وجعلنا» خواندم اونها هم بدون اینکه منو ببینند، رفتند.
کلمات کلیدی ::
شهید
:: تعداد بازدید :