سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 


منفورترین حالتِ بنده نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هنگامی است که شکمش پُر باشد . [امام صادق علیه السلام]

زندگی

زندگی از شهادت آغاز می شود , از حضور در محضر شهیـد

قرارمآن یک مانور کوچک بود !

قرار بود تیر های نگاهت مشقی باشـد !
اما ...
ببین یک جای سالم هم بر دلم نمآنده !

حآلا .. آرامش  مَـن ایـن شده ;

بی تاب ِ تو باشم

ای شهیـد ...



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 92/1/18:: 1:25 صبح
آینده سالم و زیبا

 سید رضا هوشمند حسینی :

من نمی‌خواهم آینده را ببینم، 

می‌خواهمآینده را با خونخود بسازم 

تا شمایان بتوانید آینده سالم و زیبایی داشته باشید.



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 92/1/15:: 12:31 عصر
ارباً اربا

خیلی تو خودش بود .

بهش گفتم چرا اینقدر تو خودتی ؟ 

گفت : دارم فکر میکنم« ارباً اربا » یعنی چی ؟ 

نمیدونم بعداً باید تو کتابا بخونم ، یا با چشم خودم ببینم ! 

بعد عملیات جنازه شو دیدم ...

چنان توپ بهش خورده بود که معنی « ارباً اربا » رو کاملا درک کرده بود...

" شادی روح شهید سید محمد شکری صلوات "



کلمات کلیدی :: شهید، ارباً اربا
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 92/1/12:: 12:38 عصر
شهید احمد پاریاب تنهاترین سردار +کلیپ

تنهاترین سردار

شهید احمد پاریاب

16 ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گروهان شد. لیاقت‌هایش او را فرمانده گردانی کرد که به نام فرمانده جناح چپ سپاه سیدالشهدا علیه‌السلام یعنی حبیب ابن مظاهر زینت داده شده بود و مدتی بعد هم فرمانده گردان "شهادت" لشکر 27 محمدرسول الله...

در اکثر عملیات‌ها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دم‏خور بود. یادگاری های زیادی از جنگ داشت. از تیر و ترکش تا شیمیایی! درصد جانبازی او را باید از تعداد سرفه هایش و خونی که بعد از سرفه ها دستمال همراه او را رنگین می کرد شمرد؛ مظنه نه در دستان کارکنان جنگ ندیده "بنیاد" است و نه... 

این آخری‏ها داروهایش او را "تحریم" کرده بودند. آنها هم برای او کلاس می گذاشتند، مثل همان کارکنان جنگ ندیده بنیاد: "مگر برای ده روز بیشتر زنده ماندن او، اینقدر باید هزینه از "بیت المال(!)" بدهیم!"

غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه پرید؛ گمنامی را از بانوی شلمچه به ارث برده بود. به خاطر همین خیلی "مادری" بود. بیشتر از مردم، لوله های کپسول اکسیژن درد او را می شناختند و غمخوارش بودند، همان طور که صدای هق هق گریه‏های غریبش را کسی نشنید جز در و دیوار خانه اش.

"تنها"ترین سردار بود، اما سردار نبود سر "دار" بود. سر و سرّی هم با "آقا" داشت. می گفت نباشم آن روزی که زبانم لال "آقا" نباشد.

با غربتش نشان داد که می شود سردار بود اما در قرچک ورامین زندگی کرد، می توان سردار بود اما کسی در اطرافت پرسه نزند، می توان سردار بود اما تنهایت بگذارند، می توان سردار بود و کنج خانه ات جان بدهی و جنازه ات هم سه روز توی خانه ات بماند و مأموران دلسور آتش نشانی به دادش برسند!

"اتل متل یه بابا" کلیپی زیبا و تأثیرگذار ساخته شده توسط گروه نصر تی وی برگی از زندگی غریبانه این جانباز شهید در ادامه منتشر می شود.

 



کلمات کلیدی :: شهید، جانباز، اتل متل یه بابا
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 92/1/12:: 11:36 صبح
از ظهور، تا حضور « شهدا زنده اند »

از ظهور تا حضور

سحر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، مدام به این فکرمی‌کردم که آیا شهدا به ما نگاه می‌کنند؟ اصلاً این که می‌گوید شهدا زنده‌اند یعنی چی؟

علت مشغله ی فکرم این بود که نگران مصطفی بودم. مصطفی درس می‌خواند و چشم‌هایش به شدّت ضعیف بودند. با خودم می‌گفتم با این وضع اگر نتواند درسش را خوب بخواند، مردم می‌گویند این هم از پسر شهید... درس نخواند و...

همین مسئله فکرم را به خود مشغول کرده بود که آیا شهدا به خانواده‌هایشان نظر می‌کنند یا نه؟

بعد از نماز صبح، خوابیدم. خواب دیدم یکی از آشناهایمان که فرزندش از دنیا رفته، خواست او را به بهشت زهرا برسانم که برود به مزار فرزندش. قبول کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و او را به طرف گلزار شهدا بردم. نرسیده به قبور شهدا، دیدم کاروانی از خانم‌ها آمده‌اند آن‌جا نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خوردند. از راه دور بشقاب‌های پنیر را جلویشان می‌دیدم. رو به خانمی که توی ماشین بود، گفتم: زود پیاده شو؛ من باید قبل از این‌که این خانم‌ها متوجه حضورم شوند، از این‌جا بروم.

اگر این‌ها من را بشناسند، قطعاً می‌خواهند که بروم در جمع‌‌شان و برای‌شان صحبت کنم. همین که آمدم دور بزنم و برگردم، متوجه شدم یک نفر از بین جمعیتِ خانم‌ها بلند شد و گفت: حاج خانم! بیا. شناختندت.

گفتم: ببخشید. من می‌روم و دوباره برمی‌گردم. در تصور خودم می‌خواستم به خانه برگردم تا لباس رسمی بپوشم و دوباره بروم به گلزار شهدا. بین راه نگاهی به لباسم انداختم و دیدم لباس مناسبی به تن دارم.
به طرف گلزار شهدا برگشتم. در راه برگشت، نرسیده به گلزار شهدا، دیدم اطراف کوچه‌ی منتهی به گلزار شهدا را سراسر گل لاله گذاشته‌اند. چند طبقه از گل لاله‌ی زرد و قرمز و سفید. با خودم گفتم از بین این گل‌ها که نمی‌شود با ماشین عبور کرد.
ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده به سمت گلزار شهدا راه افتادم. ناگهان متوجه شدم خانم‌هایی که تا چند لحظه قبل توی گلزار شهدا نشسته بودند، آمده‌اند به صورت منظم دو طرف کوچه نشسته‌اند. من هم بالای آن جلسه نشستم. همسر یکی از شهدا را که می‌شناختم، آمد کنارم نشست. داشتم با او احوالپرسی می‌کردم که متوجه شدم یک نفر دیگر کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانه‌ام.
همین که به دست نگاه کردم، متوجه شدم دست یک مرد است. از همسر شهید پرسیدم: این دست چه کسی است که روی شانه‌ی من است؟ گفت: نمی‌دانم.
سرم را به طرف صاحبِ دست برگرداندم. لباس فرم سپاه پوشیده بود. همین که لباس سپاه را دیدم، از ذهنم گذشت که نکند حاج یونس باشد. به صورتش نگاه کردم؛ حاج یونس بود.
فریاد کشیدم و با گریه گفتم: یونس کجا بودی؟ خیلی دل‌مان برایت تنگ شده. چرا نمی‌آیی؟ چرا نمی‌آیی به‌مان سر بزنی؟ همین طور که فریاد می‌زدم و با حاج یونس حرف می‌زدم، پرسید: مگر شما مشهد نبودید؟ گفتم: بله، چه طور؟
دوباره پرسید: ماه شعبان مشهد بودید؟
گفتم: بله.
گفت: من همه جا هم‌راهت بودم. 
این را که گفت، دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم تو اگر همه جا هم‌راه ما بودی، چرا خودت را به ما نشان ندادی؟
گفت من سه دفعه شخصاً آمدم پیش‌تان. اگر مصطفی و فاطمه و تو را صدا می‌زدم، شما از من می‌پرسیدید که از کجا می‌شناسم‌تان. به همین خاطر اسم‌تان را صدا نزدم. اما سه دفعه شخصاً آمدم پیش‌تان. از موقعی که از این‌جا حرکت کردید، تا موقعی که دوباره به خانه برگشتید، من هم‌راه‌تان بودم... مگر تهران نبودید؟ مگر نرفتید قم؟ 
این را که گفت، شروع کردم به فریاد زدن و از خواب بیدار شدم.
دفعات قبل، هر وقت حاجی را توی خواب دیده بودم، فقط چند کلمه حرف زده بود. این اولین باری بود که این‌قدر طولانی با من صحبت می‌کرد.

پ.ن: راوی این خاطره سرکار خانم، همسر محترم شهید حاج یونس زنگی‌آبادی هستند و این مطلب با اخذ اجازه از خودشان منتشر می‌شود.

منبع: سرلوحه



کلمات کلیدی :: شهید، خاطره همسر شهید، شهید حاج یونس زنگی آبادی
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 92/1/12:: 10:45 صبح
نوروز در جبهه

این دم عیدی یاد آنهایی که رفتند و جان دادند تا آبی ترین آسمان دنیا مال ما ایرانی ها باشد، بخیر !!!

شبها وقتی منورها دل آسمان را می شکست فکر می کردند که بر آنها در ساعات و روزها و ماه های گذشته، چه گذشته است. حساب اعمالشان را می کردند قبل از اینکه، ناظر شاهد بر اعمالشان رسیدگی کند .

شبهای عید بهترین زمان برای محاسبه بود. مثل من و تو می نشستند پای سفره هفت سینی که سیب و سماق و سکه ای هم در کار نبود و برایشان اهمیتی نداشت. مهم سفره دلشان بود که ستاره هایش را وقتی یا محول الحول و الاحوال می خواندند، می تکاندند ...

نوروز در جبهه همیشه در میان گلوله ها با گل و بوسه توام می شد. دو رکعت نماز روی آن سجاده پاک می خواندند و آن قدر هم رزمان با هم رفیق بودند که یک دستمال سفید پیدا شود، برای پاک کردن آن بلورهای محرمانه !

حالا نیستند و سفره های هفت سین ما پر از سرکه های فراموشی شده ...

نوروز و ایام عید که می شد در شرایط عادی جبهه و جنگ تا 5 روز از صبحگاه خبری نبود. عیدی بچه ها، سکه های یک تا پنجاه ریالی و اسکناس های صد تا هزار ریالی متبرک، دست حضرت امام (ره) بود. و غذاهای این ایام بهترین غذاها بود و پذیرایی با میوه و شیرینی همه جا دایر .

در کنار همه ی این نعمتها مراسم جشن و سرور بود، تئاترها و نمایشنامه های نشاط آور که به وسیله خود بچه ها تهیه و اجرا می شد و نمایش فیلم های سینمایی که زحمت تدارک آنها را بچه های واحد تبلیغات می کشیدند
.


در جبهه هم سنت " هفت سین " چیدن سفره شب عید را حفظ کرده بودند. منتها با همان رنگ و روی جنگی اش .

مثل هفت سین لشگر 27 که عبارت بود از :

 1_ مین سوسکی 2_ مین سبدی 3_ سیم تله 4_ سیم چین 5_ سیم خاردار 6_ سرنیزه 7_ سی چهار ( C4 ) که این آخرین نوعی خرج و مواد منفجره غیر حساس بود .
سوزن اسلحه، سیمینوف، سمبه و سنگر را هم به عنوان مواردی از هفت سین یاد کرده اند که در جای دیگر معمول بوده است.



کلمات کلیدی :: هفت سین جبهه، نوروز در جبهه
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/12/30:: 8:10 صبح
پرنده غواص

شهید محمد مهدی مجیدی

پرنده غواصی که دوازده شهید را شناسائی کرد

غلامعلی نسائی: منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالائی برخوردار بود، به همین علت بعثی‌های عراقی، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.

یک گروه «12 نفره» از بچه‌های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن 25 کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی‌های مقر دشمن جلو می‌روند. اما معلوم نمی‌شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی‌گردند و سرنوشت آن‌ها چگونه شده است.

مدتی از این ماجرا می‌گذرد، تا اینکه یک بسیجی به نام «محمد مهدی مجیدی» اول صبح، به طور غیر محسوس برای شنا به آب می‌رود، هنگامی که به آب می‌زند، پرنده‌ای را می‌بیند، به طرفش می‌رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلک‌های‌شان که مانند عینک غواصی عمل می‌کنند، می‌توانند در عمق آب هم بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می‌کند، پرنده مجیدی را دنبال خود می‌کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می‌برد، پرنده در عمق آب بال بال می‌زند، مجیدی دلش برای پرنده می‌سوزد، فکر می‌کند دارد خفه می‌شود، در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می‌آورد، اما کمی که جلو‌تر می‌رود، ناگهان شوکه می‌شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می‌بیند، فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می‌کند، به سمت فرماندهی می‌رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می‌دهد. این موضوع شور حالی خاص به بچه‌ها می‌دهد.

محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می‌خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهایی این دوازده شهید را بیرون بیاورد، از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه‌ها می‌خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آن‌ها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می‌زند، هر شهیدی را که بیرون می‌آورد بچه‌ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرایی می‌کنند. شب هنگام شده و مجیدی از فرصت‌های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می‌کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می‌آورد.

وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه‌ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟  گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می‌زدم، شهید منتظر تماس با دست‌های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست‌های من حرکت می‌کردند و من را به سمت شما می‌آوردند.

«محمد مهدی مجیدی» یک ماه پس از آنکه به همراه پرنده غواص دوازده شهید را شناسائی کرده بودند، خود نیز 24 بهمن سال 61 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسایی ملحق شد.

منبع : رجانیوز



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/12/20:: 1:19 صبح
زندگی ایده آل

سردار شهید حمید قلنبر

شرایط ازدواجش را می‌گفت.

من روی حصیر زندگی می‌کنم. مکان ثابتی برای زندگی ندارم . اوضاع ایران که به حال عادی برگشت، به هر کجا که احساس نیاز کنم، می‌روم؛ فلسطین، افغانستان، عراق یا هر کجا که لازم باشد.

در این راه هم ممکن است هر اتفاقی بیفتد؛ ممکن است به شهادت برسم حتی.

در مراسم ازدواج‌مان حتی یک بسته نُقل هم نمی‌خرم. وسایل زندگی‌مان هم باید در سطح پایین‌ترین افراد جامعه باشد. در ضمن، شرکت کنندگان در مراسم ازدواج هم باید افراد مومن و متقی و معتقد باشند.

• مراسم همان‌طوری که خواسته بود، برگزار شد. به قول خودش چاله‌ای کنده بود و همه‌ی رسوم غلط را توی آن ریخته بود.



سردار شهید حمید قلنبر / فرمانده واحد اطلاعات منطقه شش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی/ تولد: 5مرداد ماه 1339- شهر ری / سفر به افغانستان جهت کمک به مجاهدین افغان: 1358 /  عزیمت به سیستان و بلوچستان: 1359/  شهادت: 1360- کرمان- ترور توسط عوامل ضدانقلاب
منبع:وبلاگ سرلوحه



کلمات کلیدی ::
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/12/20:: 1:1 صبح
سیم خاردار نفس

کسی میتواند در شب عملیات از سیم خاردار دشمن رد شود که به سیم خاردار نفسش گیر نکرده باشد.
شهید چیت سازیان


کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/12/18:: 11:25 عصر
بابای معلوم الاثر

تفحص شهدا

ای پیش پرواز کبوتر های زخمی

بابای مفقودالاثر، بابای زخمی

گیرم پدر یک آدم فرضیست، باشد

تا کی فشار خون مادر بیست باشد؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی

یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی؟  !

خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی  !

شاید تو هم شرمنده‌ی یک مشت خاکی؟  !

جامانده‌ای در ماجرای بی‌پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است

یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است

ای عکس‌هایت روی زخم دل، نمک‌پاش

یک بار هم بابای معلوم‌الاثر باش  !

شاعر: عظیم زارع



کلمات کلیدی :: شهید، تفحص
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/12/10:: 4:29 عصر