سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 


خداوند آن را . . . دوایی قرار داد که پس از آن، دردی نیست و نوری که با آن ظلمتی نیست . [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]

حجاب در کلام شهید

فرازی از وصیت نامه شهید احمد پناهی :

حجاب شما سنگریست آغشته به خون من  که اگر آن راحفظ نکنید

به خون من خیانت کرده اید. . . 

خون شهید،حجاب زن



کلمات کلیدی :: شهید، حجاب
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/28:: 1:2 عصر
شهید حاج اسماعلیل حسنی

شهیدی که خستگی را خسته کرده بود : 

شهید حاج اسماعیل حسنی

شهید گرانقدر حاج اسماعیل حسنی از جمله جهادگران متعهد و با اخلاصی بود که در طی جنگ از خود گذشتگی و فداکاریهای زیادی از خود به نمایش گذاشت این شهید بزرگوار  علاقه خاصی به اهل بیت عصمت و طهارت و علی الخصوص به سید الشهدا امام حسین داشتنددر مراسمهای که  برای عزاداری سالار شهیدان برگزار میشد شرکت می جستند و خود نیز در  بر پائی مراسم یاد بود امام حسین نقش فعالانه ای داشتند. شهید حاج اسماعیل حسنی قبل از انقلاب در ساخت مسجد محله خویش که مسجد پنج تن معروف بود همکاری مساعدت  فراوان داشتند و چون در کارهای سخت مهارت داشتند کارهای ساختمانی مسجد را بر عهده گرفتند. بعد از پیروزی انقلاب در مسجد پنج تن پایگاه بسیج را بوجود آوردند تا هم جوان های محل را دور هم جمع کنند و هم اینکه برای اعزام به جبهه و نبرد  با دشمنان قرآن و وطن آنان را آگاه سازد. 

نحوه شهادت  

دوست شهید می گوید...

ادامه مطلب 

کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :

نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/24:: 12:48 صبح
اذان نیمه شب طلبه شهید

طلبه شهید علی غلامی

 پاییز سال 1365 بود گردان نصرالله به پایگاه شهید فاضل الحسینی در 40 کیلومتری ایلام نقل مکان کرد . پایگاه محیطی جنگلی داشت و بدون هیچ حفاظ و حصاری بود.  پیشنهاد شد شبها در چند نقطه پایگاه، پست های نگهبانی برقرار شود . فرماندهان گردان پذیرفتند و قرار شد پیشنهاد دهندگان ، شب اول نگهبان باشند و اسم من هم در بین نگهبانان آن شب بود .

اتفاقا همان شب هم برای افزایش آمادگی نیروها ، انجام رزم شبانه طراحی شده بود و نیروها اول شب به سمت محل برگزاری شبه عملیات حرکت کردند .

انجام عملیات تمرینی و صعود به ارتفاعات با شیب تند همراه با انفجارها و شلیک گلوله ها و تصرف سنگر های دشمن فرضی، نیروها را خسته کرده بود.

تقریبا همه نیروها یک ساعت پس از رسیدن به پایگاه، از فرط خستگی خواب بودند و من در اوج خستگی نگهبان بالای پایگاه بودم و آرزو می کردم ای کاش هیچگاه پیشنهاد نگهبانی را مطرح نکرده بودیم .

فاصله پست های نگهبانی از هم زیاد بود و عملا هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. سکوت مطلق ، فشار خواب ، بی حوصلگی و بی هم صحبتی در دل شب طاقتم را کم کرده بود که نا گهان بلندگوی مسجد روشن شد .

مسجد یا نماز خانه، چادری بزرگتر بود که در مرکز پایگاه برپا شده بود. علی غلامی طلبه بجنوردی شروع کرد به گفتن اذان .

صدای علی بسیار زیبا بود به خصوص دعاهای کمیل با صدای علی در کوه های ایلام نظیر نداشت و من در تنهایی آن شب برای شنیدنش مشتاق تر از همیشه بودم اما هنوز تا اذان صبح وقت زیادی مانده بود .

خودم را به در نمازخانه رساندم علی انتهای چادر پشت تریبون مشغول اذان بود .

به ساعتم اشاره کردم و گفتم هنوز تا اذان وقت زیادی مانده ، اشتباه می کنی .

علی هم با اشاره دست مرا به آرامش دعوت می کرد.

بند بند اذان را می خواند و من از اینکه او به اشتباه و بی موقع اذان می گوید در تب و تاب بودم.

بارها اعتراض کردم و او می گفت صبر کن توضیح می دهم .

اذان به پایان رسید و گفتم علی جان وقت اذان نشده،  گفت به آسمان نگاه کن!

به آسمان نگاه کردم اما  متوجه موضوع خاصی نشدم .  

علی گفت دقت نکردی ماه گرفته و اذان من برای نماز آیات بود.

بسیار تعجب کردم  من که نگهبان بودم و مجبور بودم بیدار باشم متوجه چنین پدیده ای نشدم و علی که باید خواب می بود ...!

آن شب علت بیداری علی را نفهمیدم و نپرسیدم  و اما بعدها در اروند کنار می دیدم که شبها، نخلستانها، مسجد می شد و پر از خدا و  فهمیدم آن موقع شب - هرشب – زمان بیداری علی و نجواهای عاشقانه او با خدا بود و خستگی بعد از عملیات هم این ارتباط عارفانه را به هم نمی زد و مانع تهجد او نمی شد.

غلامعلی غلامی که ما او را علی صدا می کردیم عالم و عامل به قرآن بود . استاد تفسیر و قرائت قرآن بود و کلاسهای درسش مملو از جمعیت رزمندگان می شد.

علی در مسابقات قرآن استان خراسان رتبه سوم و در مسابقات قرارگاه نجف رتبه اول را کسب کرده بود .

علی بخش عمده ای از اشعار حافظ و مولانا و ... را حفظ بود اما خودش شاعرهم بود و معمولا اشعاری که در اثنای دعاها می خواند سروده خودش بود.  

علی در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و از دوستان شنیدم که می گفتند وفتی علی زخمی شد قصد کمک به او را داشته اند و علی مانع می شود و می گوید "چیزی نیست و شما به عملیات برسید، خودم زخم ها را می بندم" اما وقتی بر می گردند علی به شهادت رسیده بود .

منبع:سفیر



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/19:: 10:58 عصر
سردار شوشتری

سردار شوشتری به روایت سردار حمزه حمیدنیا

سردار نور علی شوشتری

اقتدار در عملیاتها :

از آذرماه 59 که من فرمانده عملیات سپاه خراسان بودم و شهید شوشتری فرمانده عملیات سپاه نیشابور بود با هم ارتباط داشتیم. تا سال 62 هم بنده فرمانده ایشان بودم. ایشان کم کم به خاطر لیاقت و شجاعت و توانمندی ای که نشان دادند، مسئولیت های دیگری گرفتند که از جمله آن ها فرماندهی لشگر پنج نصر خراسان بود. 

اواخر جنگ هم فرماندهی قرارگاه نجف که وسعت بزرگی از جبهه های جنگ جنوب و غرب را تحت اشراف خود داشت، به عهده ایشان گذاشتند و بعد از جنگ هم فرماندهی قرارگاه ثامن الائمه(ع) در شمال شرق و بعد هم فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و معاونت فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده ایشان گذاشتند که به خوبی برای ولایت سربازی نمودند و سربلند بیرون آمدند. 

[در دفاع مقدس]هنگام سخت شدن عملیات ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می شد و هرچه کار گره می خورد، ایشان استوارتر می شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می آمدند. واقعاً ایشان را می توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می شد به آن اتکا کرد. 

زمانی که عراقی ها با تمام قوا به منطقه چزابه حمله کردند، شوشتری و فرماندهان دیگری از جمله شهید بابانظر و شهید آهنی و شهید حسن عامل و شهید چراغچی 48 ساعت در مقابل آنان ایستادند و یک قدم عقب ننشستد. دشمن هم از عبور از آن منطقه ناامید شد و زمینه موفقیت در عملیات های بعدی نیز مهیا گردید. 

توی عملیات کربلای یک که عراق پاتک کرده و مهران را گرفته بود، چنان مقتدرانه صحنه عملیات را پیش برد که با وجود کمک رسانی هوایی عراقی ها، نیروهای دشمن در محاصره کامل قرار گرفتند و نهایتاً از ارتفاعات آن منطقه عقب نشینی کردند. 

برنامه های سیستان 

بچه روستا بود و در یک زندگی سخت و فقیرانه بزرگ شده بود و فردی رنج کشیده و بسیار محکم بود. به همین خاطر در طول زندگی خودش، به محرومان توجه ویژه داشت و خدمت به آنان را عبادتی بزرگ می دانست. 

در برنامه ای که ایشان برای منطقه جنوب شرق کشور اعلام کرده بودند، چند بند وجود داشت که از آن جمله، رسیدگی به وضعیت اشتغال مردم منطقه، رفع محرومیت از مردم، اتحاد قبایل و واگذاری برقراری امنیت به نیروهای بومی، برقراری امنیت پایدار و فراگیر و... در پایان هم ایشان یک کلمه را نوشته بود که یک نشانه بود: «شهادت». 

اقتدا به مولا امیر المؤمنین علیه السلام 

هنگام سخت شدن عملیات‌ها مانند آهنی که آب دیده، قوی تر و قوی تر می‌شد و هرچه کار گره می‌خورد، ایشان استوارتر می‌شد. به خاطر همین روحیه در مواقع سخت با موفقیت بیرون می‌آمدند. واقعاً ایشان را می‌توان به کوهی تعبیر کرد که هیچ خللی در آن راه نداشت و می‌شد به آن اتکا کرد. رفتارش انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) می‌انداخت .شهید شوشتری بعد از بازدید از مناطق محروم منطقه و سر زدن به کسانی که مرد خانه شان چه شهید شده، چه به ‌طور عادی از دنیا رفته یا حتی به ‌خاطر جرم و اقدام علیه نظام اعدام شده بود که برای ایشان فرقی نداشت می‌نشست و گریه می‌کرد. رفتار ایشان، انسان را یاد ماجرای امیرمؤمنان(ع) با آن زن فقیر می‌انداخت که حضرت به خانه‌اش رفت و بین مواظبت از بچه‌ها و پختن نان، آن زن دید که ایشان صورتش را به آتش نزدیک می‌کند و می‌گوید: بترس از آتشی که فردای قیامت خواهد بود. به راستی که شهید شوشتری در همه چیز، به مولای متقیان اقتدا کرده بود. 

منبع :ساجد



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/18:: 11:2 عصر
سربند یازهرا

nilofary-1679-770bcd

سربند یا زهرا در جبهه، قیمتی دیگر داشت. شهید گنج افروز اهل بابل بود. شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا، پانزده ساله هم بود. گفتم حالا بیا  یه سربند دیگه، همه سربند ها مقدس هستند. بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش،....

وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو..؟

شهید گنج افروز گفت: از چی بگم؟ 

گفتم: سربند یا زهراء

گفت: آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت. نام مادرم فاطمه بود. حالا من که مادر ندارم، اگه امشب شهید بشم، بیاد واسم نوحه سرائی کنه" گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم. حضرت فاطمه الزهرا بیاد رو سرم. بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود. 

چی داشتم که بهش بگم. رفتیم تو عملیات، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد. داد میزد من رو نبرید. من میخوام که بجنگم دفاع کنم. بعد مدتی یه خمپاره آمد درست من وقتی رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش...



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/16:: 11:32 عصر
مهمان خدا در ملکوت

شهیدی که می خواستند به مهمانی ملکوتی ببرند

شهید قامت بیات در سال 1340 در یکی از روستاهای توابع شهرستان زنجان و در خانواده مذهبی پا به عرصه وجود نهاد. در دوران اوج گیری انقلاب اسلامی نقش بسیار فعالی در مبارزه با رژیم ستم شاهی در شهر زنجان را به عهده داشته است. 

شهید بیات به انقلاب و اسلامی و رهبری حضرت امام و خدمت در سپاه عشق می ورزید. پس از آغاز تجاوز رژیم بعث با همرزمانش به میادین نبرد شتافت و بارها و بارها در جبهه های مختلف حضور داشت و با مسئولیت های فرماندهی گروهان و گردان و با شایستگی که از خود نشان داده بود فرماندهی تیپ الهادی به ایشان واگذار شد و توانست این تیپ را تشکیل و سازماندهی کند. 
  
وی پس از شرکت در عملیات های مختلف و وارد کردن ضربات کاری بر پیکر دشمن بعثی بالاخره در تاریخ 18/11/61 در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه کوه های میشداغ در حالی که برای شناسایی به منطقه عملیاتی رفته بودند در اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهدات نائل آمدند و روحشان به ملکوت اعلی پیوست . 
براستی که او به معنای واقعی قامت بود و با قامتی راستا در مقابل متجاوزین ایستادگی کرد.  

شهید قامت بیات

ادامه مطلب



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/16:: 8:20 عصر
به مناسبت 9 دی

هید مجید محمودی رهیافتگان طریق شهید امدادگر بسیجی

مادر پیـری دارم
1 زن، 3 بـچه قــد و نیـم قـد.
از دار دنـیا چیـزی نـدارم جـز یک پـیام:
قـیامـت یقـه تـان را مـی گـیرم اگـر ولـی فقـیه را تـنهـا بگـذاریـد!

«وصیت نامه شهید مجید محمودی»


کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/9:: 8:6 عصر
شهید محمد حسین یوسف الهی

شهید محمد حسین یوسف الهی : قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 
در سال 1340 هجری شمسی در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند . علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگی سراسر معنوی او برای همه کسانی که اهل حق و حقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است.
اسم شهید:
گفت: من توی دنیا از یک چیز خیلی لذّت می برم و اون رو مدیون پدر و مادر هستم؛ می دونی چیه؟ گفتم: نه، چی می تونه باشه؟
گفت: از اسم خودم. هر وقت اسم خودم رو می شنوم، یا زمانی که کسی من رو به این اسم صدا می زنه، خیلی لذّت می برم.
شناسایی:
اولین بار بود که با بچّه های اطلاعات می رفتم شناسایی. موقع برگشت، به خطّ خودی که نزدیک شدیم، دیدم همه شان یک گوشه به سجده رفتند و بعد، دو رکعت نماز خواندند.
وقتی علتش را پرسیدم، محمّد حسین گفت: سجده ی شکر بچّه هاست؛ کار هر شب شونه.
هوا طوفانی شد؛ به قدری که چشم، چشم را نمی دید. هر قدر اصرار کردم که نرود، فایده نداشت. گفت: نه، همین الآن باید برم شناسایی.
چند لحظه بعد از رفتنش، هوا کاملاً صاف شد. با دوربین که نگاه می کردم، دیدم وسط کانال عراقی هاست. یکهو پرید بیرون و دوید به طرف خط خودی. شمردم، حدود 75 خمپاره ی شصت اطرافش خورد. تا برسد به خطّ خودی، یک لحظه هم لبخند از روی لبش دور نشد؛ می دوید و می خندید.

موقع شناسایی، ترکش به گلویش خورد.
 تا 3 ماه هیچ صدایی ازش شنیده نمی شد. برای فهمیدن حرف هایش لب خوانی می کردیم. 
توی این مدت، هر بار حالش را پرسیدم، با ایما و اشاره می گفت: خوبم، خوبِ خوب !
مسئول اکیپ شناسایی بود. وقتی از شناسایی برگشت، گفت: بچّه ها امشب یه اتفاقی عجیب افتاد. وارد میدان که شدم، به معبر عراقی ها خوردم؛ پشت بندش خودشون هم سر رسیدند. اون قدر بهم نزدیک بودن که هیچ کاری نمی تونستم بکنم؛ روی زمین خوابیدم و «وجعلنا» خواندم اونها هم بدون اینکه منو ببینند، رفتند.



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/8:: 1:9 عصر
مناجات شهید 13 ساله

فرازهایی از مناجات شهید 13 ساله:

شهید علیرضا محمودی

شهید محمودی

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : 
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم.... 
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از ......

.:صلوات:.



کلمات کلیدی :: شهید، شهید 13 ساله
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/7:: 11:31 عصر
حرّ شهدای جنگ

انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبازات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.

یکی از این شهدا شهید"شاهرخ ضرغام"بود. وی سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نااهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.
سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.
وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".
در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود،به مبازه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت ودر کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."
محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند."

منبع :www.598.ir



کلمات کلیدی :: شهید
:: تعداد بازدید :
نویسنده : راوی
تاریخ : 91/10/4:: 5:0 عصر